علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 15:10 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
برف مي بارد برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ کوهها خاموش دره ها دلتنگ راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ بر نمي شد گر ز بام کلبه هاي دودي يا که سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟ آنک آنک کلبه اي روشن روي تپه روبروي من در گشودندم مهرباني ها نمودندم زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز در کنار شعله آتش قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز گفته بودم زندگي زيباست گفته و ناگفته اي بس نکته ها کاينجاست آسمان باز آفتاب زر باغهاي گل دشت هاي بي در و پيکر سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهي در بلور آب بوي خاک عطر باران خورده در کهسار خواب گندمزارها در چشمه مهتاب آمدن رفتن دويدن عشق ورزيدن غم انسان نشستن پا به پاي شادماني هاي مردم پاي کوبيدن کار کردن کار کردن آرميدن چشم انداز بيابانهاي خشک و تشنه را ديدن جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندن همنفس با بلبلان کوهي آواره خواندن در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن گاه گاهي زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن بي تکان گهواره رنگين کمان را در کنار بان ددين يا شب برفي پيش آتش ها نشستن دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن آري آري زندگي زيباست زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر کران پيداست ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست پير مرد آرام و با لبخند کنده اي در کوره افسرده جان افکند چشم هايش در سياهي هاي کومه جست و جو مي کرد زير لب آهسته با خود گفتگو مي کرد زندگي را شعله بايد برفروزنده شعله ها را هيمه سوزنده جنگلي هستي تو اي انسان جنگل اي روييده آزاده بي دريغ افکنده روي کوهها دامن آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد چشمهها در سايبان هاي تو جوشنده آفتاب و باد و باران بر سرت افشان جان تو خدمتگر آتش سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز شعله ها را هيمه بايد روشني افروز کودکانم داستان ما ز آرش بود او به جان خدمتگزار باغ آتش بود روزگاري بود روزگار تلخ و تاري بود بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره دشمنان بر جان ما چيره شهر سيلي خورده هذيان داشت بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت زندگي سرد و سيه چون سنگ روز بدنامي روزگار ننگ غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان عشق در بيماري دلمردگي بيجان فصل ها فصل زمستان شد صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد در شبستان هاي خاموشي مي تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشي ترس بود و بالهاي مرگ کس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ سنگر آزادگان خاموش خيمه گاه دشمنان پر جوش مرزهاي ملک همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان برجهاي شهر همچو باروهاي دل بشکسته و ويران دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو هيچ سينه کينهاي در بر نمي اندوخت هيچ دل مهري نمي ورزيد هيچ کس دستي به سوي کس نمي آورد هيچ کس در روي ديگر کس نمي خنديد باغهاي آرزو بي برگ آسمان اشک ها پر بار گر مرو آزادگان دربند روسپي نامردان در کار انجمن ها کرد دشمن رايزن ها گرد هم آورد دشمن تا به تدبيري که در ناپاک دل دارند هم به دست ما شکست ما بر انديشند نازک انديشانشان بي شرم که مباداشان دگر روزبهي در چشم يافتند آخر فسوني را که مي جستند چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي کرد وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي کرد آخرين فرمان آخرين تحقير مرز را پرواز تيري مي دهد سامان گر به نزديکي فرود آيد خانه هامان تنگ آرزومان کور ور بپرد دور تا کجا ؟ تا چند ؟ آه کو بازوي پولادين و کو سر پنجه ايمان ؟ هر دهاني اين خبر را بازگو مي کرد چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و جو مي کرد پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد برف روي برف مي باريد باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد صبح مي آمد پير مرد آرام کرد آغاز پيش روي لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايي از سرباز باغهاي آرزو بي برگ آسمان اشک ها پر بار گر مرو آزادگان دربند روسپي نامردان در کار انجمن ها کرد دشمن رايزن ها گرد هم آورد دشمن تا به تدبيري که در ناپاک دل دارند هم به دست ما شکست ما بر انديشند نازک انديشانشان بي شرم که مباداشان دگر روزبهي در چشم يافتند آخر فسوني را که مي جستند چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي کرد وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي کرد آخرين فرمان آخرين تحقير مرز را پرواز تيري مي دهد سامان گر به نزديکي فرود آيد خانه هامان تنگ آرزومان کور ور بپرد دور تا کجا ؟ تا چند ؟ آه کو بازوي پولادين و کو سر پنجه ايمان ؟ هر دهاني اين خبر را بازگو مي کرد چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و جو مي کرد پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد برف روي برف مي باريد باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد صبح مي آمد پير مرد آرام کرد آغاز پيش روي لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايي از سربا آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز لشکر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يکديگر کودکان بر بام دختران بنشسته بر روزن مادران غمگين کنار در کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته خلق چون بحري بر آشفته به جوش آمد خروشان شد به موج افتاد برش بگرفت وم ردي چون صدف از سينه بيرون داد منم آرش چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن منم آرش سپاهي مردي آزاده به تنها تير ترکش آزمون تلختان را نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|